مادری که برای شهادت فرزندش دست به دعا شد
برخی اوقات یاد صحبت های مادر شهیدحججی می افتم؛ می گفت زمانی که در فیلم دیدم محسنم به دست داعش اسیر شده، شهادتش را از خدا خواستم و گفتم: خدایا ان شاءالله شهید شود. با خودم می گفتم چطور یک مادر راضی می شود به شهادت فرزندش، اما وقتی 2 اردیبهشت ماه، در آخرین روز، محمدمهدی را در آن حال دیدم، خودم راضی به شهادتش شدم.
به گزارش راکو، این ها بخشی از صحبت های خانواده شهیدان رضا و محمدمهدی ایرانمنش در گفتگو با روزنامه «جوان» به بهانه چهلمین روز شهادت محمدمهدی ایرانمنش است. این گفتگو را در ادامه بخوانید: سراغ روایت شهادت هر کدام شان که می روی، بهتی به سراغت می آید. حکایت عجیبی دارند. همچون حکایت زندگی تا شهادت محمدمهدی ایرانمنش و پدرش شهید رضا ایرانمنش. خانواده ایرانمنش یکی از حاضران روز13 دی ماه سال 1402 گلزار شهدای کرمان بودند. سمیه کاظمی، همسرشهید رضا ایرانمنش و مادرشهید محمدمهدی ایرانمنش است او از آخرین کتابی که همسرش چند روز قبل از شهادتش آن را مطالعه کرد، می گوید؛ از کتاب «سرباز وطن» حاج قاسم سلیمانی. کتابی که با تعریف های شهید ایرانمنش همه اهل خانه مشتاق خواندنش شدند. در ادامه مادرانه های خانم کاظمی به سمت شهیددیگر خانه اش، محمدمهدی می رود. او از مرد کوچکی که خیلی زود قد کشید و خودش را به قامت شهادت رساند، می گوید. به بهانه چهلمین روز شهادت محمدمهدی ایرانمنش از او روایت خواهیم کرد. از او که 109 روزش به جانبازی گذشت تا به پدرشهیدش رضا ایرانمنش ملحق شد.
قرآن مبدا زندگی ما شد
سمیه کاظمی متولد 1361 اهل کرمان است. همسر شهید رضا ایرانمنش و مادر شهید محمدمهدی ایرانمنش. سه فرزند دارد، دو دختر و پسری که حالا به مقام شهادت رسیده است. او از آغاز زندگی مشترکش با شهید ایرانمنش می گوید: آشنایی من و آقا رضا در مسجد قایم اتفاق افتاد. ما هر دو به مسجد رفت و آمد داشتیم. خانه پدری ام درهمسایگی مسجد بود. جلسات قرآنی در مسجد برگزار می شد و آقارضا من را در یکی از همین جلسات قرآنی دید و بعد از آن برای خواستگاری به خانه ما آمد. قرآن مبدا زندگی ما شد. ما 12 بهمن سال 1380 زندگی مشترک مان را با هم شروع کردیم؛ و لایق شهادت شد
او در ادامه می گوید: «آقارضا شغل آزاد داشت. او در و پنجره سازی داشت. بسیار اهل ورزش بود و در تیم والیبال اختیارآباد کرمان بازی می کرد.
23 سال با او زندگی کردم. بعد از شهادت وقتی با خودم خلقیاتش را مرور می کنم می گویم چرا من متوجه نشدم که او چگونه انسانی بود؟! کسی که لایق شهادت شد. اصلاً او زمینی نبود. خیلی مودب بود و در کمال احترام با خانواده و بستگان برخورد می کرد. در این مدت یک بار نشد که من بتوانم در سلام دادن از او سبقت بگیرم. همیشه او اول بود. به قولی همیشه سلام شان از خودشان جلوتر می رسید. برایشان فرقی نداشت فردی که با او برخورد می کند، از او کوچک تر است یا خیر، همیشه موقع سلام دستشان را به نشانه احترام به فرد مقابل روی سینه می گذاشتند. مقید به نماز اول وقت بود. محال بود که نمازش با الله اکبر اذان شروع نشود به وقت اذان ایستاده و مهیای نماز بود. ارتباط خوبی با بچه ها داشت و همیشه حواسش به آن ها بود. همیشه دست محبتش روی سر بچه ها بود. محال بود که بچه ها خواسته ای داشته باشند و او با جان و دل برایشان انجام ندهد. وقتی که در خانه میهمان داشتم، نگران نبودم، چون او حضور داشت و در همه امور خانه کمک حال من بود. در این 23 سال زندگی بعد از نماز صبح و بعد از نماز مغرب و عشاء به پیاده روی می رفت و برنامه پنجشنبه و جمعه شان هم کوهنوردی بود. روزهای جمعه خودش را به منزل مادرو پدرش می رساند. کارهای خانه پدر یا کارهای مربوط به نظافت پدرش را خودش انجام می داد. کمک حال شان بود. از هر لحاظ خوب بود. همسایه ها می گویند در همه این سال ها که در کنار هم زندگی کردیم، ما صدای بلند شما را نشنیدیم. خیلی آرام و ساکت بود. در این مدت یک بار هم به من تندی نکرد و صدایش را برای ما بالا نبرد. در هییت سینه زنی شهدا بود. محمدمهدی هم همراه پدرش در همین هییت بود.»
شهید «غلامرضا لنگری زاده»
همسر شهید می گوید: «از شاخصه های اخلاقی دیگر شهید می توانم به ولایی بودن، عشقش به شهدا، علی الخصوص شهدای مدافع حرم اشاره کنم. او ارادت زیادی به شهید لنگری زاده داشت. او را دوست داشت و همیشه از خلقیات شهید لنگری زاده برای ما روایت می کرد. می گفت باید شهدای کرمان را خوب بشناسیم.
او می گفت؛ شهید «غلامرضا لنگری زاده» متولد سال 1365 کرمان بود که در نوجوانی پدرش را از دست داد. تنها پسر بزرگ خانواده بود و نسبت به مشکلات زندگی خانواده احساس مسیولیت می کرد؛ لذا به رغم اینکه در زمینه ورزش هم خیلی موفق بود در آن شرایط ورزش را رها کرده و مشغول به کار آزاد در تعویض روغن در شهر کرمان شد. او در شهریورماه 1396 پس از گذراندن آموزش های لازم به سوریه اعزام شد و زمانی که فرزند دوم ایشان به دنیا آمد وی در سوریه در حال انجام وظیفه بود. او در پنجم بهمن ماه سال 1396 در حین انجام وظیفه به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک و مطهرش پس از انتقال به ایران بردوش امت شهیدپرور کرمان و بسیجیان ولایت مدار کرمان تشیع و در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.»
عموی همسرم شهید ماشاالله ایرانمنش هم در دوران جنگ تحمیلی به شهادت رسیده است.
سرباز وطن «حاج قاسم سلیمانی»
او از عشق همیشگی همسرش نسبت به حاج قاسم می گوید: «خیلی به حاج قاسم ارادت داشت و همیشه او را به عنوان «حاجی» مورد خطاب قرار می داد. از او کتاب های زیادی در حوزه شهدا و شهیدسلیمانی به یادگار مانده است.
آخرین کتابی که همسرم چند روز قبل از شهادتش آن را مطالعه کرد، کتاب «سرباز وطن» حاج قاسم سلیمانی بود و آنقدر او از این کتاب در خانه تعریف کرد که همه مشتاق خواندن این کتاب شده بودند. خوش به حال او که سرباز حاج قاسم شد. خوش به سعادتش که به جمع رفقای شهیدش ملحق شد. ما لیاقت حضور او را در کنار خودمان نداشتیم. ان شاء الله که دست مارا هم در آن دنیا بگیرند.»
پایگاه دختران حاج قاسم
او از زیارت مزار شهدا در گلزار شهدای کرمان، روایت می کند و می گوید: «ما در اولین فرصتی که به دست می آمد، خودمان را به گلزار شهدای کرمان می رساندیم. از اختیارآباد تا گلزار شهدا 15 کیلومتر راه بود، با مناسبت و بی مناسبت به زیارت شهدا می رفتیم. دخترها هر دو عضو پایگاه دختران حاج قاسم شهر کرمان بودند. محمدمهدی هم عضو پایگاه قایم اختیارآباد بود.»
نمی خواستم به گلزار بروم؟!
بچه ها در مراسم های قبل از سالروز شهادت حاج قاسم شرکت داشتند. تا به روز سیزدهم دی ماه رسیدیم. نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، گویا درگیر یک حس مادرانه شده بودم، با اینکه همیشه خودم پیش قدم بودم که به گلزار شهدا برویم، اما این مرتبه نتوانستم و انگار نمی خواستم برای مراسم گلزار شهدای کرمان حاضر شوم. وقت تلف می کردم. بچه لباس هایشان را پوشیده بودند و آماده نشسته بودند که من هم حاضر شوم. مناسبت روز ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر هم بود. من به همسرم گفتم ابتدا برویم به مادر شما و مادرم تبریک بگوییم بعد به گلزار برویم، او گفت حالا طوری نمی شود بچه ها آماده شده اند که به گلزار برویم، بعد که برگشتیم می رویم و روز مادر را تبریک می گوییم.
هرسال وقتی برای حضور در مراسم سالگرد حاج قاسم شرکت می کردیم همسرم به بچه ها توصیه می کرد، حواستان باشد در مسیر گلزار از موکب ها غذایی و مواد خوراکی نگیرید. نهایتاً یک آب! این خدمات برای زایران عزیزی است که از راه های دور برای زیارت و شرکت در مراسم به کرمان آمده اند. خیلی بر این مسیله تاکید داشت و می گفت باید این زایرانی که از نقاطی غیر از شهر کرمان آمده اند سختی نکشند و اذیت نشوند.
من یک هفته قبل از مراسم فشار خونم بالا بود. برای همین آن روز برای اینکه من اذیت نشوم، همسرم تا نزدیک ترین جایی که می توانست با ماشین ما را برد و رفت. بچه ها اصرار داشتند که همسرم بایستد تا آن ها مسیر زیادی را قبل از ورود به گلزار پیاده بیایند، اما همسرم گفتند: نه شما را تا درب ورودی با ماشین می برم.
انتحاری، انفجار و شهادت
همسر شهید در ادامه می گوید: نزدیک در ورودی، ما از ماشین پیاده شدیم. وقتی پیاده شدم به محمدمهدی گفتم بیا با ما برویم مادر! بعد با خودم گفتم: شاید خانم ها و آقایان در مسیر مجبور شوند از هم جدا شوند، اینطور برای ما سخت می شود. همسرم به من و دخترها گفت شما حرکت کنید من و محمدمهدی می رویم و ماشین را پارک می کنیم و می آییم.
وقتی ما به روی پل رسیدیم، دخترم گفت مادر چرا امروز برای آمدن به مراسم گلزار شهدا تعلل می کردی؟ شما همیشه خودت پیش قدم بودی؟!
گفتم نمی دانم یک حس عجیبی دارم. من 150 متر با دخترها پیش رفتم که انفجار اول اتفاق افتاد. من به دخترها گفتم که بچه ها این انتحاری است، اما در فضای مجازی خبر اینگونه منتشر شده که انفجار مربوط به کپسول گاز یکی از موکب هاست.
ما ایستادیم کنار و به دخترها گفتم بابا قد بلند است این جا بایستیم، وقتی او می آید می توانیم او را ببینیم. با دخترها حرف می زدم و سعی می کردم که خودمان را دلداری بدهیم که اتفاقی برای همسرم و محمدمهدی نیفتاده است به دخترها می گفتم آن ها رفتند ماشین را پارک کنند و برگردند به انفجار اول نرسیدند.
بعد شروع کردیم به گرفتن شماره شان، ابتدا اصلاً ارتباط برقرار نمی شد بعد چند باری تماس گرفتیم. زنگ می خورد، اما تماس برقرار نمی شد. همسرم هر وقت من تماس می گرفتم و نمی توانست پاسخ بدهد، بعد خودش مجدداً سریع تماس می گرفت، اما هر چه منتظر شدیم خبری نشد! دخترها به من گفتند مادر یک مقدار عقب تر برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده است! گفتم اگر انتحاری باشد وقتی مردم جمع شوند، احتمال دارد مجدداً انتحاری دیگری را انجام بدهند. 20 دقیقه طول کشید، تا اینکه ما را به سمت بیرون گلزار هدایت کردند. بعد از تماس های مکرر به گوشی پسرم، یک خانمی جواب داد و گفت: من پرستار بیمارستان باهنر کرمان هستم؛ پسرتان بیمارستان است. شما خودتان را به بیمارستان برسانید.
ابتدا خبری از شهادت همسرم نداشتیم. برادرم متوجه موضوع شده بود و برای اینکه مارا با خود ببرد به سمت گلزار شهدا آمد. از او خواستم من را به بیمارستان برساند، اما او گفت می رویم اختیارآباد بعد از آن طرف که ترافیک نیست به سمت بیمارستان می رویم. به برادرم گفتم آقارضا چطور است؟ محمدمهدی؟ گفت خوب هستند. فقط آقا رضا بیهوش است. محمدمهدی هم حالش خوب است. او ما را به خانه مادرم برد. همه فامیل به خانه مادرم می آمدند و گریه می کردند. علت گریه هایشان را پرسیدم، گفتند که به خاطر مجروحیت محمدمهدی است و…
کمی بعد برادرم آمد و گفت: شناسنامه آقارضا و دفترچه بیمه محمدمهدی را بدهید! همین را که شنیدم، گفتم شناسنامه را برای شهادت می خواهی؟! گفت: بیمارستان می خواهد؛ گفتم: شهادتش مبارک. کاری دیگر از دست من بر نمی آید. همسرم در لحظه اول انفجار به شهادت رسیده بود و محمدمهدی از ناحیه نخاع و ریه، کتف و ساق های پا ترکش خورده بود. محمدمهدی 109 روز در بیمارستان بستری بود.
شهید فهمیده اختیار آباد
مادرانه های خانم کاظمی به سمت شهید خانه اش محمدمهدی می رود. او از دردانه شهید خانه اش، از مرد کوچکی که خیلی زود قد کشید و خودش را به قامت شهادت رساند، می گوید: «آقارضا بیشتر رفیق محمدمهدی بود تا پدر او. رفاقتی که آن ها را تا پای شهادت کشاند. 4 دی ماه تولد محمدمهدی بود. او به خواهرانش گفته بود اگر مادر خواست هدیه ای برای من بگیرد، شما بگویید که یک دست لباس خاکی با کلاه و پوتین برای من بگیرد. روز تولدش من برایش لباس پاسداری خریم. همه کادوها را باز کرد، اما وقتی کادو من را باز کرد خیلی خوشحال شد. می گفت مامان تنها کادویی که می توانست من را تا این حد خوشحال کند همین هدیه ای بود که شما گرفتید. لباس پاسداری، پوتین و کلاه… شب قبل از شهادتشان، مداح آقای ابوذر روحی، در مسجد جامع اختیارآباد مراسم داشت، محمدمهدی و دو دخترم در آن مراسم خادم بودند و کمک می کردند. فرش ها و قالی ها را مرتب و آماده کرده بودند. قرار شد که ظهر بیایند ناهار بخورند و بعد برویم مراسم.»
گذر از جانبازی…
محمدمهدی ایرانمنش شهید 12ساله حادثه تروریستی کرمان، شهید فهمیده اختیار آباد،109روز در بستر بیماری در بیمارستان باهنر کرمان بود که بعد از گذراندن دوران جانبازی به شهادت رسید. آقا محمدمهدی مثل پدر شهیدش از ورزشکاران بارز شهر اختیارآباد بود و با وجود سن کمی که داشت در رشته های ورزشی مثل والیبال، نینجا، دوچرخه سواری، تیراندازی، کوهنوردی، موفقیت های زیادی را کسب کرده بود. او در مسابقات والیبال 15بهمن ماه در کرمان برای راهیابی به اردوی تیم ملی نونهالان والیبال انتخاب شده بود. بسیار بچه زرنگی بود.
در کلاس های زبان و قرآن شاگرد اول بود. او از بسیجی های فعال پایگاه بسیج قایم شهر اختیارآباد بود و برای مراسمات مذهبی بسیار تلاش می کرد.
پسرم در ایام فاطمیه در موکب برای مادر سادات خادمی کرد. بسیار پسر مهربانی بود، با اینکه هفت سالی از خواهرهایش کوچک تر بود، اما مراقب شان بود و هوایشان را داشت. یکی از دوستانش می گفت محمدمهدی پارسال به من گفت که خیلی دوست دارم که شهید بشوم.
109 روز چشم انتظاری مادرانه…
مادر از 109 روزی می گوید که در کنار فرزند جانبازش شب را به صبح رساند. او از لحظات سختی اینگونه روایت می کند: من 109 روز یک صندلی گذاشتم کنار تخت محمدمهدی و در این مدت کنار او بودم… محمدمهدی می دانست که من خیلی دوسش دارم. می دانست که من خیلی به او وابسته هستم. شب ها تا نمی آمد کنار من و از کارهای آن روز و از والیبال و تیم شان صحبت نمی کرد، خوابش نمی برد.2 اردیبهشت که رفتم کنارش، خانم پرستار من را صدا کرد و گفت: خانم ایرانمنش حال محمدمهدی امروز اصلاً خوب نیست. می گفتم خوب می شود توکلم به خداست. رفتم کنارش سوره یس را خواندم. چشمانش نیم باز بود… رفتم بوسیدمش چند بار دورش چرخیدم و گفتم: محمدمهدی مادر امروز می سپارمت دست خدا! امیدوارم خدا بهترین ها را برایت رقم بزند. باورتان نمی شود از در آی سی یو بیرون آمدم به خانم پرستارش گفتم: من بیرون می نشینم تا شما داروهای محمدمهدی را تزریق کنید و…
همین که نشستم روی صندلی کنار آی سی یو، کد 99 را اعلام کردند. با این حال که متوجه شدم منظورشان محمدمهدی است، جلو رفتم، پرستار گفت داریم محمدمهدی را احیا می کنیم. خانم ایرانمنش هر مرتبه ضربان قلب محمدمهدی پایین بود و ما به او دارو می دادیم، ضربان قلبش تنظیم می شد به محمدمهدی چه گفتید؟!
گفتم محمدمهدی آنقدر فهمیده بود می دانست که من چقدر دوستش داشتم، منتظر بود من به او اجازه بدهم، من وقتی به او اجازه دادم که برود او رفت. می دانست خدای مهربان به دل مادرش نگاه می کند. من خیلی محمدمهدی را دوست داشتم و نمی خواستم از من جدا شود. گاهی که پدرش می خواست جایی برود، من اجازه نمی دادم که برود. دلم نمی خواست از او جدا باشم.
من آن روز بعد از 109 روز چشم انتظاری و بی تابی از محمد مهدی ام به خاطر خدا دل کندم. همین که دل از او کندم خدا او را با شهادت پیش خود برد.
برخی اوقات یاد صحبت های مادر شهید حججی می افتم، می گفت زمانی که در فیلم دیدم که محسنم به دست داعش اسیر شده، شهادتش را از خدا خواستم و گفتم: خدایا ان شاءالله شهید شود تا به دست داعشی ها شکنجه نشود. با خودم می گفتم چطور یک مادر راضی می شود به شهادت فرزندش، اما وقتی 2 اردیبهشت ماه در آخرین روز محمدمهدی را در آن حال دیدم، خودم راضی به شهادتش شدم. گفتم مادر دوست ندارد فرزندش اذیت شود و عذاب بکشد و شهادت، عاقبت محمدمهدی من شد. او مرد خانه ام بود و دلم به رفتن او راضی نمی شد. اما بعد از این 109 روز وقتی این حرف را زدم محمدمهدی رفت. می دانم او بین من و پدرش مانده بود.
گاهی می گویم محمدمهدی تو که اینقدر حرف گوش کن بودی، چرا وقتی من گفتم خوب شو، گوش به حرفم نمی دادی؟! گفتم زبانم لال رفتی؟ کاش من به جای تو می رفتم.
محمد مهدی درپی شهادت بود
مادرشهید در پایان می گوید: «بعضی اوقات وقتی دیدار رهبری با خانواده شهدا را از تلویزیون نگاه می کردیم به شوخی به آقارضا می گفتم: خوش به حالشان، اگر شما شهید شده بودید، الان ما هم به دیدار حضرت آقا رفته بودیم می خندید و می گفت: تو دوست داری من شهید شوم و شما به دیدار رهبری بروید؟! می گفتم: فقط بگویم خوب است آدم عاقبت بخیر شود!
برخی اوقات گوشی من دست محمدمهدی بود او در روبیکا درباره شهدا مطالبی را به نمایش می گذاشت.
12 سال داشت، اما از لحاظ قد و هیکل خیلی بزرگ تر به نظر می رسید. همسرم وقتی محمدمهدی را در لباس والیبال می دید، خیلی ذوق می کرد. همیشه می گفت: محمدمهدی آینده خوبی خواهد داشت. درسش خیلی خوب بود.
وقتی برنامه زندگی پس از زندگی را دیده بودم به محمدمهدی می گفتم درست است که در کما هستی، اما من می دانم که تو من را می بینی، از خدا بخواه که خوب شوی!
در ایام فاطمیه مدرسه محمدمهدی، موکبی را برپا می کردند. بعد از شهادتش معلمی می گفت: «به محمدمهدی گفتم پسرم این پارچه های مشکی را که برای موکب آوردی، با خودت ببر دیگر لازم نمی شود، اما محمدمهدی گفت خانم اجازه بدهید که این ها در مدرسه بماند، لازم خواهد شد. گفتم چه احتیاجی محمدمهدی! گفته بود اجازه بدهید پارچه ها بماند. وقتی محمدمهدی به شهادت رسیدو پیکرش را برای تشییع به مدرسه آوردید؛ همان پارچه و پرچم های مشکی را برای مراسم او استفاده کردیم. او خودش می دانست.».
حالا که فکر می کنم؛ می گویم چرا بچه ای به سن او باید درباره شهادت پیغام بگذارد و ازشهادت بگوید. به دوستانش گفته بود من دوست دارم شهید شوم.
محمدمهدی من، در پی شهادت بود و من نمی دانستم که او خیلی زود به شهادت می رسد؛ و حالا هم او و هم پدرش، هردو در گلزار شهدای اختیارآباد دفن شدند….»
پایان خبر راکو
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "مادری که برای شهادت فرزندش دست به دعا شد" هستید؟ با کلیک بر روی عمومی، ممکن است در این موضوع، مطالب مرتبط دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "مادری که برای شهادت فرزندش دست به دعا شد"، کلیک کنید.